#زندگی_طلایی

۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۴:۱۴

رویایی دارم...

...رویایی دارم. رویایی که رهایم نمی کند. هر وقت تنها می شوم حضورش را احساس می کنم، صدایش را می شنوم. از پشت چشم هایم تا درون انگشت شست پایم جریان دارد. در تمام بدنم ریشه دوانده است.

رویایی دارم که همیشه روشن است. وقتی که در تاریکی شب چشمانم را می بندم نورش را پشت چشمانم احساس می کنم. نمی گذارد بخوابم. صدایش در تاریکی شب واضح تر می شود. 


اولین بار که دیدمش 10 ساله بودم. کودکی بیش نبود اما حرف هایی بزرگ می زد. نمی دانست جهان چیست اما آن را زیر پای خودش می دانست. به من می گفت، غم نخور، من و تو همیشه بهترین خواهیم بود، در آینده هر مزه ای را خواهیم چشید، هر عطری را خواهیم بویید و نادیده ها را خواهیم دید. حرف که می زد، از خوشحالی جست می زدم و بالا و پایین می پریدم. می دویدم و می دویدم. فکر می کردم رویایم درون پاهایم است. هر روز که می گذشت، رویایم 6 روز بزرگتر می شد.


12 سالم که شد، تقریبا همسن شده بودیم. من با دیگران دوست می شدم و او با رویاهایشان. هرچقدر من از دوستانم تاثیر می گرفتم، رویایم چند برابر تحت تاثیر رویاهایشان بود. با او که به صحبت می نشستم آنقدر شیرین حرف میزد که گرسنه ام می شد. فکر می کردم رویایم درون شکمم است.


15 ساله که شدم، رویایم 30 ساله شده بود. از شکست هایش غمگین بود و دلشکسته. گاهی چند روز با من حرف نمی زد و هرگاه حرف می زد آنقدر غمگین بود که دلم می گرفت. سینه ام فشرده می شد و نفسم سنگین می شد. فکر می کردم رویایم درون سینه ام است.


17 ساله که شدم رویایم 42 سالش بود. پخته و جا افتاده شده بود. منطقی با من حرف می زد و من را برای تلاش کردن هرچه بیشتر تشویق می کرد. شب ها زودتر از همیشه می خوابید و صبح زود مرا بیدار می کرد. منظم شده بودم و درس می خواندم. رویایم از فردایی زیباتر برایم حرف میزد و استدلال می کرد که درس خواندن بهترین کاریست که می توانم انجام بدهم. هر وقت خسته می شدم دلداریم می داد. هر وقت اشکم سرازیر می شد اشک هایم را پاک می کرد. هر وقت خوابم نمی برد برایم لالایی می خواند و مرا می خواباند. صبح ها وقتی خواب آلوده بودم نهیب هایی دوستانه به من می زد. رویایم هر وقت زانوهایم سست و لرزان می شد آنها را سفت و سخت نگه می داشت و نمی گذاشت بر زمین بیوفتم. وقتی پزشکی تهران قبول شدم، من می خندیدم و رویایم از خوشحالی گریه می کرد. آنقدر گریست که اشک هایش از بغل چشمانم بیرون زد. نمی دانستم این اشک ها از کجا آمده است. فکر می کردم رویایم درون سرم است.


اما از 20 سالگی رویایم را در درون پاهایم، یا شکمم یا سینه ام یا سرم احساس نمی کنم، رویایم را در تمام بدنم حس می کنم و اکنون ماه هاست که هر وقت تنها می شوم حضورش را در همه جا می بینم و صدایش را می شنوم. از پشت چشم هایم تا درون انگشت شست پایم جریان دارد. در تمام بدنم ریشه دوانده است.

همیشه روشن است. وقتی در تاریکی شب چشمانم را می بندم نورش را پشت چشمانم احساس می کنم. نمی گذارد بخوابم. صدایش در تاریکی شب واضح تر می شود. 

آنقدر محکم صحبت می کند که زانوانم سست می شود، سیر میشوم و نفس هایم را احساس نمی کنم. رویایم احساسی از فردایی بهتر را به من منتقل می کند. احساسی که به خاطر آن بی صبرانه منتظر فردا هستم. 

فرصت برای این پیرمرد 78 ساله کوتاه است، می گویند رویاهای انسان ها در 25 سالگیشان می میرند. رویایم امروز 78 ساله شد. 2 سال دیگر در همین روز 90 ساله می شود و در آن روز آتشی برپا می کند و خود را در آن می اندازد. وقتی آتش خاموش شود نوزادی از درون آن بیرون می آید. رویایی نو... فرصت برای من و رویایم کوتاه است برای ساختن دنیایی نو... دنیایی بهتر...

نویسنده:میلاد قادری رتبه 10کنکور تجربی1391...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۹/۲۷
الهه شیرمردی

نظرات  (۱)

اگر لازم است که توجه کسی را فورا جلب کنی، گفتن عبارت “ببخشید” مودبانه‌ترین راه برای وارد شدن به مکالمه است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی